Quote



حرکت دست آدم های زیادی تو دنیا مقدمه اتفاقات وحشتناکی بودند که نتیجه ای جز به پوچی کشوندن این کره خاکی برای همدیگه نداشته، ولی چه کنیم که این ماییم و دنیای درونی خودمون . احتمالاً شلیکی که جنگ جهانی اول رو شروع کرد یکی از پر اثرترین حرکات دست در طول تاریخ بشر بوده است.

توی کتاب توپ های ماه اوت می خوندم که داستان شروع جنگ جهانی اول تنها فقط یک توهم بزرگ بود، توهمی که خیلی ها باورش می کردند و بهش ایمان داشتند. ایمان به اینکه دیگه جنگ امکان نداره ، اگر جنگ بشه همه می بازند البته که دلایل خاص خودشون رو هم داشتند اینکه توی اون زمان این اتفاقات مصادف بود با انقلاب صنعتی تو اروپا فلذا بخاطر درتنیده شدن اقتصادهای جوامع جهانی با هم دیگه این احتمال رو در دید متفکران زمان کاهش میداد که کسی پیدا بشه که تیشه به ریشه همه بزنه وقتی میگم همه چون به این ایمان دارم که تمام طرفین قضیه توی یک نزاع خسارت خواهند دید بی شک ، ولی چه کنیم که پیدا شد و نتیجه اش شد حسرت برای مادرانی که به جای اینکه شاهد قد‌کشیدن بچه هاشون باشن شاهد پرپر شدنشون بودند و همچنین عاشقانی که بزرگترین حسرت زندگیشون شد لحظه ای عاشقونه . در نگاه نویسنده کتاب و بسیاری از متفکران و دوستان دیگر باید بذر این خود ویران گری در تفکرات و نظرات فلاسفه جوامع اون زمان و بیشتر نخبگان جوامعی جستجو کرد که ادعاهای زیادی در این خصوص و در مورد چراغ راه بودن و به نوعی لیدر بودن داشتند . چقد این مسائل به گوشم آشناست . وقتی در نظریه سال های قبل از شروع جنگ در جوامع درگیر جنگ به یک شعار بر می خوریم به یک استدلال عجیب که در عین حال که شگفت زده میشم از شنیدنش به همون اندازه هم می ترسم از شنیدنش ، جنگ نیاز زیستی بشر برای بقاست . چقد این شعار برام به شکلی دیگه آشناست . جنگ جنگ تا پیروزی.

یه جمله دیگه این کتاب برام خیلی جالب بود . جنگ جهانی اول جنگ بطالت ها بود ، جنگی بر مبنای ابطالات مغزی یه مشت نقطه چین مغز که دنیا رو میدون کارزرار خودشون کردند و نهایتاً زمین رو مسلخ جوانان بی شماری کردند یعنی جنگ با ایزار قرن 20 ولی با اندیشه های قرن نوزدهم و چقد تلخ که آدم ها اجازه تفکر کردن به همدیگه نمی دهند و تلخ ترین وقایع بشری رو رقم می زنند . چقد این جمله آخر هم برام آشناست.

تو همه اتفاقات اخیر تو مملکت من و واکنش ها به ترور (قتل ، کشتن ، مرگ و یا هر اسم دیگه ای که می تونم برای این حادثه انتخاب کنم) قاسم سلیمانی تا سقوط (انهدام ، اشتباه انسانی یا .) هواپیما یه چیز برام جالب بود ، متنی از مادری می خوندم که به شدت نگران آینده تنها پسرش بود تو مملکتی که اتفاقات داخلش قابل پیش بینی نیست و هر لحظه احتمال داره اتفاقی خارج از عرف تمام دنیا توش رخ بده و شاید به قول محمدجواد ظریف خود کرده را تدبیر نیست ما خودمون خواستیم که چنین راهی بریم . حقیقت نگرانی هم داره . من چشمم خیلی ترسیده از کسایی که نمی دونن دارن چیکار می کنن و تنها برای خودنمایی ، ترسی از قربونی کردن یک نسل هم ندارن . ما بچه های دهه 60 یکبار این وضعیت رو تجربه کردیم و من به شخصه حاضر نیستم دوباره به اون شرایطی که دیدم ، خوندم و یا شنیدم برگردم . من هم مثل خیل عظیم مادران سرزمینم نگرانم .


بدترین رخداد زندگیم آن بود که یک روز بود فهمیدم فقر بود تو را از من گرفت، فقر بود که تو را از من می گیرد . فقر  . فقر . فقر . فقر . 

Image result for imagine

باران رحمت تو نمی دانی صدا کردن اسمت چقدر دوست داشتنی است، تو نمی دانی چقدر دلم می خواست همه جا اسمت را می بردم، بلند بلند فریاد می زدم این زن همین که دوسش دارید، همین که کتابش را می خوانید، قصه هایش را می شنوید، با صدایش تو عالم رویا، با واژه هایش جان تازه می رود تو رگ هایتان، همین که دلتان می خواهد از نزدیک ملاقاتش کنید، دستش را بگیرید و یا حتی بغلش کنید، کسی که دلتان می خواهد حتی شده چند دقیقه برایش حرف بزنید یا برایتان حرف بزند، همین کس که می خواهد توی دلتان به معجزه اش حسودیتان می شود، عزیز من است، باران رحمت من است، کسی که دوسش دارم، کسی که دوسم دارد. شاید نمی دانم عزیز زندگی من است، آه که دلم می خواست توی چشم همه آدم ها نگاه کنم و بگویم تو مال منی ، انگشتانت لابه لای موهایم می آید و می رود، چند دقیقه ای است بیدار شده ام، اما چشمانم را باز نمی کنم، دلم می خواهد درست در همان لحظه، زمان متوقف شود یا اصلا آن رفت و آمد انگشتانت میان موهایم آنقدر طول بکشد تا من همان جا درست در فاصله چند سانتی متریت بمیرم، بمیرم و تو همچنان ادامه دهی.

نگاهت آنچنان دلبرانه است که از پلک هایم می گذرد و می رسد به مردمک چشم هایم. تاب آوردن در مقابل آن چشم ها دشوار ترین کار دنیاست، همانطور که با چشم های بسته مسافت چند سانتی متری بین مان را طی می کنم و می رسم به مرز تنت، خودم را جمع می کنم در آغوشت و تنت شکل تنم را می گیرد. دستت همانجا جا خوش کرده میان موهایم، پوست سرم جاده ای شده زیر پای انگشتانت، کشیده می شود، تمام نمی شود آنقد به تو نزدیکم که طپش های قلبم تنم را می لرزاند. دلم می خواست قلب من هم در سینه جا می گرفت و شبیه مال تو نت های منظمش را می نواخت، اما این دل لعنتی دارد از جا کنده می شود، درست مثل ماشینی که با بالاترین سرعت در حال حرکت است و ناگهان متوجه می شوی که ترمز بریده، دل من فقط می داند که راهی جز جان سپردن ندارد.

با صدای بم دوست داشتنیت می گویی هنوز بخواب مو فرفری . گم شده ام اینجا میان این آشفته سیاه، نگاهم کنی طلسم می شکند، تموم میشه جادو، تو نمی دونی چگونه پرنده های آبی دلم خودشان را به در و دیوار می کوبند ، لبخند می زنم و چشمانم را همچنان بسته نگه می دارم.

می دانی خیال راه نجات است، وقتی کسی را نداری ، وقتی دوری ، وقتی حرف هایش شبیه نامه های عاشقانه شاملو به آیدا نیست ، نگاهش را نداری که با دیدنت برق بزند ، چشمانت نیست که دنبالت بدود ، دستانش روی پوستت قدم نمی زند ، لبانش با لب هایت عشق بازی نمی کند. مگر چاره ای جز خیال می ماند، عزیزترینم من ناچارم که خیال کنم راهی برایم نگذاشته ای ، نیستی و نبودنت جانم را می گیرد. خیال تنها دست آویز من است برای روزهایی که خودت را در نقطه ای دور از من در ناکجا آباد پنهان کرده ای ، نگران حالت هستم ، نگران همه دوست داشتنم که با ترس هایم گره خورده که با فقرم گره خورده که با آبرویم گره خورده .

مواظب خودت نیستی ، مواظب من هم نمی خواهی باشی .


دروغ گویی در بشر قدمت طولانی دارد شاید از شروع آفرینش جهان این خصلت با آدمی بوده و همچنان هست اینکه دروغ گویی صفتی شده در بین آدمیانی که بنا به اقتضای زمان اون رو خوب یا بد بدونن برای همیشه جای سوال بوده اینکه یه جایی اسمش میشه زرنگی ، یه جا دیگه اسمش میشه تدبیر ، یه جا دیگه اسمش میشه مصلحت ولی دروغ دروغه هر کاریش کنی و از هر منظری بهش نگاه کنی زشت و مزبوره ولی چه کنیم که این صفت همواره بوده و هست. مشکل از اونجایی شروع میشه که ما به خودمون اجازه میدیم که در مورد همدیگه قضاوت کنیم بدون اینک چیزی از وجود درونی اش بدونیم

به قول مولانا

هر کسی از ظن خود شد یار من . از درون من نجست اسرار من

Image result for Lies

 

یه مدت قبل از طریق یکی از

دوستان جان با کتابی آشنا شدم به نام همه دروغ می گویند نویسنده این کتاب برنده کتاب سال مجله economist شده و کلاً مطالبش برام جالب بود . همیشه برام سوال بود که یه موتور جستجو گری مثل گوگل چطوری به درآمد میرسه در صورتی که این همه امکانات در اختیار کل دنیا مجانی داره قرار میده ، چطوری میشه که اونها علاوه بر بیلان مثبت مالی همواره در حال گسترش کسب و کارشون هستن ، اصلاً چرا از همه چیز خبر دارن ، چطور میشه اینطور میشه . جایی از کتاب خوندم که می گفت فرض کنید که شما نیمه شب از خواب بخاطر دل درد بیدار میشید و یکی از نزدیکترین نفرات زندگیتون از شما دلیل این بیدار شدن رو می پرسه شما امکان داره که به هر دلیلی بهش واقعیت رو نگید و دروغ بگید در این صورت پس شما حقیقت رو به نزدیکترین نفر زندگیتون نگفتید شدت درد کلافه تون میکنه میخواهید دلیلش رو پیدا کنید اون موقع شب دسترسی به منبعی ندارید و اگه هم داشته باشید حالش رو ندارید پس سوالتون رو از گوگل می پرسید و اون هم صادقانه جوابتون رو میده تا اینجا همه چیز عادیه ولی به این اصل توجه نکردیم ما همواره می توانیم به همه دروغ بگیم ولی به گوگل هرگز. پس ما ناخواسته یه دیتای ارزشمند و در عین حال بی ارزش رو در اختیار این شرکت روزانه داریم قرار میدیم . برخلاف مملکت ما که همه چیز بی حساب کتاب ه ، تو خیلی جاها اینجوری نیست . گوگل کارمندانی داره که وظیفه تحلیل داده هایی را بر عهده دارنده که روزانه هزاران کاربر آنلاین در سرتاسر جهان در اختیار گوگل قرار می دهند که به اونها کارشناسان ابر اطلاعات میگن ، اینطوری هست که اونها همیشه از خصوصی ترین تا آشکار ترین مطالب هر جامعه رو خبر دارن . این هم می تونه تهدید باشه و هم می تونه فرصت باشه . این اطلاعات از این سو قابلیت اتکا بیشتری نسبت به نظرسنجی های سنتی دارد چون خارج از کلیشه و بزرگ نمایی های رایج اتفاق می افتد در مقابل کیبورد رایانه این شما هستید که بدون پالایش هر آن چیزی که از ذهنتان می گذرد را جستجو می کنید فلذا بعید است به خودتان هم دروغ بگویید . این قسمت کتاب که چند مثال درخصوص این رفتارها می زند خواندنی است از تاثیر رنگ پوست در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده تا سودبری های مطلوبیت اجتماعی در جوامع مورد بحث کتاب. روی دیگر سکه نیز همواره نگرانی کارشناسان علم داده بوده جایی که امکان سوء استفاده از این داده ها برای نهادها و موسسات نیز وجود دارد به طوریکه سوء استفاده از حریم خصوصی مردم همواره نقطه نزول این سازمان دهی جهانی است.

در راستای دروغ گویی و اغراق در بزرگ نمایی چیزی که در کتاب برایم بسیار جالب بود مقاله‌ای بسیار مهم در سال ۱۹۵۰ بود که شواهد قدرتمندی از نحوه‌ی قربانی شدن نظرسنجی‌ها در دام این سوگیری ارائه می‌دهد . شاید به این خاطر است که صدا و سیما همواره در نظرسنجی های خود پربیننده ترین عنصر شنیداری و دیداری جامعه ما بوده البته فقط شاید . محققان داده‌هایی را از مراجع رسمی درباره‌ی ساکنین دنور جمع‌آوری کردند: چند درصد از آنان در رای‌گیری شرکت کرده‌اند. به خیریه کمک کرده‌اند و کارت کتابخانه دارند. سپس محققان از ساکنین نظرسنجی کردند که ببینند آیا نتایج هم‌خوانی دارد. نتایج شوکه کننده بود. آنچه ساکنین به نظرسنجی‌ها اعلام کرده بودند خیلی متفاوت‌تر از چیزی بود که محققان جمع‌آوری کرده بودند. باوجوداینکه کسی نام خود را بیان نکرده بود. تعداد زیادی از مردم درباره شرکت در انتخابات» موضع رأی دهی و کمک‌های خیریه خود اغراق کرده بودند . یعنی به عبارتی دروغ گفته بودند . همین


سوگ واژه ای است تلخ و عبرت آموز . واژه ای نشان دهنده درد . واژه ای است تلخ و مشکی . واژه ای است ناامید کننده . 

سوگ تلخ است و سیاه سیاه سیاه چون پر زاغ .

من نمیخواهم فراموش کنم .

 

Image result for i don't want to forget i want to be okay with remembering

دیروز داخل آزمایشگاه با همکاران متاهلم که یکی پدر و دیگری مادر بود و خداوند به آنها فرزندانی اعطا نموده بود مشغول صحبت بودم و هر کدام داشتند از شیطنت های پسرهایشان به من می گفتند یکی از بازی هایش ، یکی از شیطنت هایش ولی نقطه مشترک هردویشان برق زدن چشمانشان بود . اونقدر که موقع مرور کردن خاطراتشان در ذهنشان دلشان برای به آغوش کشیدن فرزندشان غنج می رفت.

این روزها که از تاب و تب قبلی فاصله گرفته ایم و کم کم داریم در اجتماع رو به فراموشی می آوریم. هستند خانواده هایی که هنوز داغ فرزندانشان تازگی دارند نه روز دارند نه شب. این روزها همه دارند آنچنان خودشان را به آن راه می زنند که گاهی با خودم فکر می کردم شاید اصلاً اتفاقی نیفتاده . من خیلی از آن عزیزان را نمی شناختم اشان ولی نظاره گر بغض های پدرانی بودم در دانشگاه که نمی دانستند چه شده بعضی ها بق کرده بودند هنوز واقعه برایشان هضم نشده بود برای آنها شاید هیچ وقت فراموشی سرو قدکشیده شان میسر نباشد ولی برای ماها این درد دارد سرد می شود، دارد به خاک فراموشی سپرده می شود . اما خانوادگانی هستند که دارند بی صدا گربستن را تمرین می کنند. 

به راستی چقد سخت است که وقتی تو شاهد قد کشیدن سرو کمانی شوی که چون رخش هر روز جلوی دیدگانت مشغول طنازی باشد و به خودت بگویی که این عزیز دل مال من است، قبلش برای من می تپد و آنگاه یک آن به خود بیایی و خود را در پوچی بیابی . دیگر نیست و تو مانده ای و یک دنیا خاطرات . حتی فکر کردن در این مورد هم بسیار سخت است.

پدری ، همسری ، خانواده ای و دوستی را می یابی که سرشار از سوال است و همواره دنبال جوابی از کسی می گردد که چرا و به چه جرمی می بایست اینگونه شود.

نمی تونم بگم که هم درد خانواده هایی هستم که عزیزی رو  در اتفاقات اخیر از دست داده اند، چون در حقیقت درک این حجم درد برای من غیرممکن است .

من در مورد یک لحظه حرف می زنم لحظه ای که می توانست اتفاق نیفتد ، لحظه ای که شاید با یک درنگ ساده می توانست بروز نکند و شاید اگر آن سرباز ارتش آمریکا دست به ماشه نمی برد وشاید اکر آن موشک ها شلیک نمی شد و یا اگر در آن لحظه که می بایست خطایی رخ ندهد ، خطای انسانی رخ می دهد و هزاران اکر دیگر رخ نمی داد . الان ما در مورد امیدهایی که به یکدیگر داشتیم صحبت می کردیم ، از لحظات شادی که در این سال طی کردیم صحبت می کردیم نه اینکه دنبال روزنه ای باشیم برای ابراز عواطف فراموش شده مان .

سوگ ، دومینو وار جامعه را فراگرفته کاش پایان یابد این تکرار ملال آور درد .


به پیشنهاد یکی از

دوستان جان ، تصمیم به دیدن فیلمی گرفتم که بعد از تعریف و تمجید بسیار ، داستان فیلم برایم جالب بود. پس از ابتدای هفته برنامه ای ریختم که در تنها سانس موجود ، این فیلم را بروم و تماشایش کنم . رضا

رضا نماد دو دلی است این رو از همین سکانس اول پوشیدن و لباس کندن فیلم می شود دریافت، نماد یک انسانی است که نمی داند دنبال چیست فاطی بهش می گوید که میخواهد جدا شود و او بی هیچ مقاومتی قبول می کند ، او نماد ترجیح دادن دیگران به خود هست در تمام جریان سیال فیلم خواسته های دیگران نسبت به خودش اهمیتی افزون دارد ، سکانس آزمایشگاه قبل از طلاق با بی زبانی میخواهد به فاطی بفهماند که کجای زندگیش ایستاده است ولی نمی فهمد ، چه کار باید کند یعنی چه کاری از او برمی آید به قول سایه چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی نه غمگساری . نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری . رضا منم . دقیق یادمه با دیدن فیلم و سکانس های ابتدایی اش داشتم به رفتن نازی از زندگیم فکر می کردم جایی که یهو بهم گفت نمیخواد باشه و من هم خسته و درمانده به ناچار پای روی دلم گذاشتم و او رفت و من (رضای داستان) بمانند داستان پیرمردی که داشت روایت می کرد یک گوشه رها شده تا به مرگ تدریجی بمیرم . دست پا زدن رضا در ادامه فیلم تداعی کننده نوعی پناه جستن از تنهایی بود به هر کسی می رسید بهش پیشنهاد دل بستن میداد اون تو دوران پسا فاطی دنبال جایگزین می گشت ولی چرا نمی دونست ، شاید همیشه دوس داشت که به مهربونی ، همه بشناسنش . این تلاش رضا برای فراموش نکردن فاطی باعث شکستن یه آدم دیگه میشه ظلمی که اینجای فیلم در حق ویولت میشه قابل توجیه نیست ، ویولت دل بسته می شکند و انتهای آن شب کزایی که خشمش رو سر رضا و درب خانه او می آورد تمام می شود . رضا دو دل چون نمی تواند فاطی را از ذهنش بندازد بیرون با احساسات این دختر بازی که نه نوعی داد و ستد می کند . شاید به نوعی می خواهد که تنهایی مقطعی خود را با او پر کند.

فاطی شخصیتی است که دنبال آزادی هایی است که برای خود می خواهد ولی در پوشش زندگی مشترک با رضا نمی تواند به آنها برسد و  در عین حال در ادامه فیلم با راه رفتن روی مغز رضا باعث بروز ظلم آشکار در حق ویولت می شود فاطب در عین آزادی به رضا هم احتیاج دارد هر موقع بخواهد می آید هر موقع می خواهد می رود و رضا مفلوک تنها نظاره گر این آمدن و رفتن است و کاری از دستش بر نمی آید نه می تواند بگوید که برو نه می تواند بگوید بمان .

ولی او در میابد که آدم های دور و ورش او را به قصد داشتن تنش می خواهند اینجاست که کاخ رویاهایش فرو می ریزد و در مانده شبی سر از خانه رضا در می آورد و رضا مجدداً با آغوش باز او را در می یابد ، فاطی از شدت نیاز به آغوش آن شب رضا را به هم بستری می گزیند و صبح می رود پی کارش درحالی که هنوز رضا خوابیده و تنها سهم رضا نوشته است که با رژ لب بر آینه نوشته شده است و مجدداً رضا می ماند و حوزش .

فاطی در سکانس آخر در قدم هایش به رضا بخاطر همراه بودنش از او تشکر می کند و به زبان می آورد حرفی که رضا از سکانس اول فیلم دنبالش بود . فاطی باید دنیا را می گشت تا چون رضایی بیابد برای خودش و چون نیافت برگشت.

اینکه چرا رضا انقد در مقابل فاطی کوتاه می آید و اینکه چرا همواره در موضع تدافع است را باید در حق انتخاب های او جست او انتخابش فاطی است و به خاطر اوست که تن به جدایی می دهد ، به خاطر اوست که دل ویولت را می شکند ، بخاطر اوست که زندگی را برای خود سیاه می کند و هزاران کاری که می کند و شاید او باخبر نمی شود ولی تا کی می توان ادامه داد گاهی .

گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید ، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد! گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندی ، رفتن را بلد بودی! گاهی بر سرکارهایی که برای دیگران انجام می دهی باید منت گذاشت تا آن را کم اهمیت ندانند! گاهی باید بد بود برای کسی که قدر خوب بودنت را نمی داند! و گاهی باید به آدم ها از دست دادن را متذکر شد! آدم ها همیشه نمی مانند . یک جا در را باز می کنند و برای همیشه می روند.

 


این روزهایی که پر شده از نگاه بی سر و ته به آدم هایی که فقط چشماشون از پشت ماسک ها قابل رویت هست قبلا این وضعیت را در شهرهای هوا آلوده به کثرت می توانستیم داخل تلویزیون دیده هستیم. ابر شهرمان به سکوت فرا رفته صبح ها دیگر از شور و هیجان مدارس خبری نیست تعداد کسانی که هر روز می دیدم روز به روز کاهش می یابد ولی من همچنان هستم و ندرت افرادی که همه جا هستند در همه جنس مرد و زن که دیگه دیدنشون تعجب برانگیز نیست باید خو گرفت به بودنشون یعنی چاره ای نیست دنیا بر مدار بی وفایی است و اصولا به کسی وفا نکرده که بخواد به ما وفا کنه ولی در کل برای خیلی از ما .

Image result for ویروس کرونا

کرونا بهانه ای است برای اینکه دنبال دلیل این همه تکاپو باشیم ولی قبلش باید کمی گذشته نگاری کرد یعنی باید کنکاش کرد در جامعه ای که سرانه مطالعه افراد اون جامعه چقدر هست صاحب فکرای اون جامعه کجا هستن به معنای واقعی کرونا تنها بهانه ای است باید جای دیگه ای دنبال واقعیت گشت.

کرونا بهانه ای برای دوری کردن از جامعه ای که برایمان تکراری و ملال آور شده ، مثل باران این چند روز که هی می خواستم ازش لذت ببرم ولی یه ماشین ، آب جمع شده توی چاله ی یک خیابان نو ساز رو بر سر و صورتم پاشید به طور کلی گناهکار آن راننده نیست . شاید عجله دارد. به آن پیمانکار سازنده خیابان هم نمی شود کلا خرده بگیریم چون پولش را به موقع نمی دهند و شاید هم کافی نیست و صد البته به آن کارگر آن پیمانکار هم هجمه ای وارد نیست چون دستمزدش رو به موقع نمی گیرد ولی قطعا من مقصر هستم چون در آن لحظه گوشه خیابان ایستاده بودم اصلا ایستادن جرم است ماندن و درجا زدن جرم است و اصلا در هیچ محکمه ای من خود را مستحق حق ضایع شده ای نمی بینم چون خود کرده را تدبیر نیست.

کرونا بهانه ای است برای مردن ، شاید در بین این همه زندگی دوست یکی هم پیدا بشود که مشتاقانه به سوی مرگ بشتابد و در نهایت در یک جایی آن را در آغوش بگیرد چون مشعوقه ی افکارش که هنوز بوی بدنش مستش می کند و زلفان پریشانش دیوانه . برای آدم هایی که با خاطره دارن زندگی می کنن مرگ کسب و کارشان است و کرونا انوقت فقط یک بهانه می شود برای آنها.

کرونا بهانه ای است جهت پول در آوردن . کرونا تنها ابزاری می شود بر دست سرمایه دارانی که بر موج آن سوار شده و یکه تازی می کنند یا به قول خودشان زرنگ بازی در می آورند و اینگونه می شود که عده ای از مریضی مردم پول در می آورند آن هم پول کلان و اصلا هم به وجدان ربطی ندارد داد و ستد پیشه آنها . حتی مرگ را هم آنها توانایی خرید و فروشش را دارند.

کرونا بهانه ای می شود برای تعطیلی مدارس ، دانشگاه ها و مراکز فرهنگی . و چه تقویمی است تقویم آموزش امسال کشور . 

کرونا بهانه ای است برای دوستانی که دم از جنگ می زنند و دنبال سناریوهای هالیوودی هستند از جنگ بیولوژیکی تا هزاران نکته نشنیده دیگر .

کرونا بهانه ای می شود برای زیر پا گذاشتن اصول علم آمار در کشور .

کرونا بهانه ی می شود برای ندیدن عاشق و معشوق و خو گرفتن به تنهایی .

کرونا ولی تنها یک باکتری است که این همه کار می تواند انجام بدهد و ما از آن غافلیم . شاید باید کمی از کرونای خونمان پیشگیری کنیم تا از کرونای برونمان . 

کرونا امیدی است برای اصلاح رفتارهای ناهنجار جامعه ای که از هم گسیخته است .

 


ما تو شرکتمون از یک سیستم مشترک سازی دیتاهای مورد نیاز استفاده می کنیم که لایسنس اون از شرکت آلمانی SAP خریداری شده . مالک شرکت SAP میلیاردر آلمانی دیتمر هاپ هست این آقای دیتمر هاپ در سال 1972 شرکت SAP را افتتاح کرده و تا امروز در 180 کشور فعالیت رسمی داره . مطلب امروز در مورد ERP یا سیستم های شبکه بندی نیست بلکه نشات گرفته از یک خبر فوتبالی است که ظرف 10 ساعت گذشته رخ داده .

آقای دیتمر هاپ به جز این شرکت مالک باشگاه هوفنهایم آلمان هم هستند مالکی که باعث بروز جنجال های غیر باوری در بوندیس لبگای امسال شده به طوری که اخباری زیادی از این موضوع داره منتشر میشه . دیشب در جریان بازی بایرن - هوفنهایم بازی بدلیل توهین های تماشاگران تیم بایرن علیه مالک باشگاه هوفنهایم در مقطعی قطع شد و هر چی سران باشگاه بایرن سعی کردند که تماشاگران را آروم و متقاعد کنن که از کارشون صرف نظر کنن نشد که نشد . این موضوع اولین بار نبود که رخ داده بود سابقا در همین فصل نیز مشابه همین اتفاق در بازی دورتموند با تیم هوفنهایم هم تکرار شده بود و به نوعی اتفاقات دیشب تکرار و دنبال روی تماشاگران بایرن از رقیب سنتی این دورانشون یعنی دورتموندی ها بوده . ولی دلیل چنین رفتارهایی چی بوده . چطوری ه که تو یک جامعه فرا مدرن چنین اتفاقاتی رخ میده . 

خوندن این اخبار موجب شد کنجکاو بشم که چرا تماشاگران فوتبال آلمان به یک مولتی میلیاردر انقد حساسیت به خرج میدن و هر بار با جملاتی رکیک از او تو استادیوم ها استقبال می کنن .

در آلمان رایج هست که 50+1 درصد سهم هر باشگاه فوتبال متعلق به هوادارن پایبند اون باشگاه هست یعنی به عبارتی کسانی تو استادیوم ها سینه چاک می کنند برای باشگاه مورد علاقه شون در واقع سهام داران اون باشگاه هستند در صورتی که این قانون توسط جناب هاپ زیر پا گذاشته شده و ایشون در سال 2008 با کمک های مالی وحشتناک باعث راهی شدن هوفنهایم به سطح اول فوتبال آلمان شده . به اعتقاد تماشاگران شاکی موضوع این رخداد باعث تضعیف فرهنگ بالقوه فوتبال این کشور خواهد شد و در واقع حضور این گونه تیم ها در دراز مدت به ضرر فوتبال آلمان خواهد بود.

ما هم در جامعه مون چنین افرادی نظیر آقای هاپ داشتیم و البته داریم . کسانی مثل آقای حسین هدایتی که در تایم هایی پول های وحشتناکی وارد فوتبال کردند و مثل ریگ پول خرج کردند ولی هیچ کس نپرسید چرا و به چه دلیل . همه می دانیم که فوتبال ما مثل سیاه چاله ای است که پول هایی کلان هر ساله در آن وارد می شود ولی خروجی بالقوه ای ندارد پس انگیزه اینگونه افراد چیست برای خرج های چندین میلیاردی . 

در جهان امثال آقای هاپ زیاد هستند که برای سود بیشتر به ورزشی مثل فوتبال وارد شده اند نمونه های اینگونه افراد در لیگ جزیره بسیار زیاد است کسانی که با ورود و سرمایه خود به فوتبال باعث بیلان مالی وحشتناکی سالیانه فوتبال در جهان شده اند 

خارج از همه این حرف ها من هواداران دورتمند و بایرن را تحسین می کنم چون که بر اصلی که نگاشته اند پای بندند یعنی به حقوق خود واقف اند و انقدر می دانند که می توانند آینده نگری کنند که چنین اتفاقی - خروج مردم از جرگه تصمیم بگیران - در دراز مدت آسیب خواهد زد به اون اجتماع در واقع اونها با این رفتارشون نوعی روشنگری اجتماعی رو با هنجارشکن ترین روش دارن بروز میدن . من منتظر خواهم بود تا ببینم نهایت این وضعیت چه خواهد شد و کدام پیروز خواهند شد خواست عموم یا سرمایه ملاکان .

 


در این همه اخبار بد برای من جای امیدواری بود شنیدن خبری از انتشار آلبومی شنیده نشده از خسرو آواز ایران ؛ کسی که این روزها اخبار بستری شدنش در بیمارستان تیری بود بر زخم های بی شمار سال 98 . برای من شجریان یه خواننده تردیشنال نیست اون متر و معیار من برای تفاوت قائل شدن بین موسیقی فاخر و درپیت هست. همین هست که چند سالی است که سلیقه سخت گیرانه ای برای گوش هایم دارم و هر چیزی را گوش نمی دهم اما .

حسین علیزاده و محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان

بهانه این مطلب صحبت کردن در مورد استاد نیست به این دلیل که من در جایگاهی نیستم در مورد ایشان اظهار نظری کنم و زمانی که شفیعی کدکنی خودش را بی سواد درباره سطح هنری استاد توصیف می کند من چه می توانم بگویم فلذا تنها باز نشر می کنم یادداشت استاد حسین علیزاده را تنها که به بهانه انتشار آلبوم خراسانیات نوشته .

می‌دمد در جان و دل. 

باز هم صدای تو
در بی‌نفسی، می‌دمد جان.
برای تو، برای ما، نغمه‌های یاران دیرین.
 جدا نشد آن نغمه‌سرا از عشق
آن نغمه‌سرایان، عشق‌اند، عشق.
 ای بلبل نعره‌زن!
تو خوانده‌ای،
تو می‌خوانی،
تو خواهی خواند. جاودانه‌ی عشق.
 به جاودانه‌گی عزیزانم؛
محمدرضا شجریان
پرویز مشکاتیان

 

12 اسفند 1398

حسین علیزاده

 

 

به انتظار خواهیم نشست تا 19 اسفند برای شنیدن موسیقی فاخری که بعدها می توانم به دیگران پوز بدهم که من گوش هایم را عادت داده ام به شنیدن صداهای مردان بزرگ .

 

 


تو تعطیلات آخر هفته ، من بودم و آرشیو فیلم هایم . فارست گامپ فیلمی بود که انتخاب اولم بود با بازی تام هنکس بزرگ در نقشی جالب ؛ این چندمین بار بود که داشتم این فیلم را می دیدم. فیلمی از رابرت زمیکس که در سال 1994 بخاطر این فیلم جایزه اسکار ، بفتا و گلدن گلوب را در سمت بهترین کارگردانی به کارنامه افتخاراتش افزود.

Image result for فارست گامپ

فارست نماد سادگی درون است ، با میزان IQ پایین تر از حد معمول ولی از همان ابتدای فیلم که دارد شرح داستانش را برای دیگران تعریف می کند عاشقش می شوی ، عاشق سادگی کلامش . شاید در آن لحظ تنها دنبال هم صحبت می گردد ، شاید از حد تنهایی است که دنبال گوشی می گردد برای درد و دل کردن ، برای تعریف داستان زندگی اش از بچگی تا حال . قصه را از اتوبوس مدرسه تعریف می کنم ولی قبل تر از آن داستانک ثبت نام او را خودسانسوری می کنم اتوبوس مدرسه با جایی برای نشستن دغدغه آن لحظه فارست می گردد ، در لحظاتی که همه اجازه نشستن بر روی صندلی را از سلب می کردند تنها جنی بود که جایی برای نشستن برای او داشت کنار دستش ، شاید به همین دلیل است - یعنی پذیرش فارست توسط جنی - که او تا آخرین لحظات عمرش به یاد او باقی می ماند و در هر لحظه زندگانی اش از او یاد می کند حتی لحظاتی که از او فرسنگ ها دور بود چه از لحاظ مسافت و چه از لحاظ اندیشه و تصور . این اولین سکانس برخورد فارست و جنی می گردد جایی برای نقطه شروع داستان این دو . داستان این دو ادامه می یابد از مشکلات پدر جنی ، مردی همواره مست تا پناه جستن های شبانه جنی به اتاق فارست در دوران کودکی. قصه فارست روایت داستان پرکشش سیالی است که من را هر لحظه که جلوتر می رود مجذوب خود می کند و من میخ کوب مانیتوری شده ام که نمی خواهم حتی لحظه ای از آن چشم بردارم.

داستان به جوانی فارست می رسد لحظه ای که او از ترس شروع به دویدن می کند . این شروع دویدن برای فارست بود او از اینجا تا آخر فیلم فقط داشت می دوید . این دویدن برای او نقطه استارتی شده بود جهت نیل به شرایط بهتر زندگی که خودش دنبالش نبود . برای همه دویدن برای رسیدن تعریف می شود ولی فارست میدود برای دور شدن ، دور شدن از آدم هایی که آزارش می دادند چه لفظی چه غیر لفظی . حتی در جنگ او میدود چون جنی بهش گفته بود هر موقع احساس خطر کردی فرار را بر قرار ترجیح بده و او هم چنین می کند.

فارست معنای پول درآوردن را تغییر می دهد او مولتی میلیاردی می شود که برای خود چیزی نمی خواهد او ب معنای کلمه شخصیت این کاغذ دوست داشتنی همگان را به بازی می گیرد ولی همچنان در تنهایی خود به این فکر می کند که جنی کجاست و چه می کند.

فارست گامپ روایت ساده ای از انسان بودن است از کسانی که شاید وقتی می بینیمشان به سخره می گیرمشان ، دست می اندازیمشان ، ولی آنها هستند و کنار ما ، وفادارتر از هر موجودی که فکرش را می کنیم . آنها سرشار از عشق می شوند وقتی بفهمند که دنیای کسی هستند و چون در بر گرفتن شمع و پروانه خود را در مراد حل می کنند . آنها زندگی را بازیچه دستانشان می کنند دستانی بزرگ و شاید از دیدگاه با عامیان بی قدرت .


قرنطینه بودن به اختیار یا به اجبار کدام یک ؟ مسئله این است .

 

حبس تعزیری چه نوع حبسی است؟ | چطور

 

این روزهایی که گذشت و هر کس سعی می کرد خودش را در حصاری محفوظ بدارد از بیماری ، یادم آمد انسان هایی در مملکت من هستند که سالهاست در حصارند . کسانی که در حصر خانگی به سر می برند تا جامعه ای را نبینند . کسانی که روزگاری کسی بودند ، دبدبه و کبکبه ای داشتند ، ولی چرخ روزگار برای اینها طوری گشته که دیگر نیستند و اجازه عبور و مرور ندارند. صرف از گناهکار دانستن و یا ندانستن این افراد از دیدگاه من ، فکر می کنم و می اندیشم که بعد های دیگری از این رخداد بیابم و از این دیدگاه که چون از دید بعضی ، وجود آنها در جامعه خطرناک محسوب می شود لذا بر نبودشان برنامه ریزی کرده اند . در اینجا واهمه ای نهفته ای است از بودن ، هستن و در یک کلمه اندیشیدن که معمولاً بی نصیب می ماند از دید خیلی ها .

جالب بود برایم بدانم که این دستاورد سیستم امروزی است یا اینکه سابقاً نیز وجود داشته و میراثی است که از گذشتگان به ما رسیده است ، بسیار مشعوف شدم زمانی که فهمیدم ما از سالیان دراز در این قرنطینه نمودن اجباری سابقه ای شگرف داریم.

تاریخ ما سرشار از نام هایی است که تجربه این نوع از قرنطینه را دارند نام هایی چون طاهره قره العین ، شیخ خزعل ، نصرت الدوله فیروز ، حسن مدرس ، محمد مصدق ، محمود طالقانی و امیرعباس هویدا تنها نام بخشی از این افراد هستند که در وقایع خاطراتشان ، می توان صفحه هایی از این تجربه را یافت. کسانی که همگی یک ویژگی عمده دارند و آن این است که جملگی دارای حق حرف هستند به این معنی است که همگی داران تریبون پر مخاطبی هستند لذا در اصطلاح می توانم بگویم که حرف شان برو دارد ، جان فدا دارند لذا حذف شان غیرممکن است (البته در کوتاه مدت) 

در تاریخ معاصر نیز هستند آدم هایی که چنین ویژگی هایی دارند و در جرگه لیست بالا می توان در نظرشان گرفت کسانی که حق انتخابی برای این نوع از قرنطینه بودن نداشتند و به اجبار باید همزبان دیوارهای خانه شان بشوند. هر روز چشم در دیوار خیره کنند و به او بگویند از نا ملایمات و چقد سخت و دشوار است روزگار در این شرایط .

من خود در این یک ماه قرنطینه بودن که سخت گذشت به من . چه برسد به حضرت ماه

اینها آدم هایی هستند که با حق انتخاب هایشان زندگی می کنند ، روزگار می گذرونند و در نهایت پایان می یابند ولی در دیدگاه ما آدم های معمولی گاهی خودبینی به شکل فزاینده ای ترسناک گسترش یافته و به شکل یک ناهنجاری بروز می کند اینکه من دلم می خواهد در روز آفتابی خورشید طلوع نکند و ماه نمایان شود تنها به این دلیل که من ادله ای برای خودم می آورم که این طور مناسب تر از شرایط فعلی است تنها بهانه ای برای خودکامگی من است . خودکامگی به قیمت زندگی .

بیایید با هم به جرگه فراموشی رهسپار نشویم ، بیایید به یاد بیاوریم که ما با حق انتخاب مان زنده هستیم ، بیایید نا با داشتن روانی سالم خوب و بد را با هم تشخیص دهیم ، بیایید برای روشنگری در جامعه مان دست به کاری بزنیم .

دست به کاری کوچک . شاید سهم من فقط از این دمینو این باشد که ابتدا خودم را اصلاح کنم . دردهایم را بشناسم و برای رفع شان دست به کاری بزنم . 

 


دیگه هر سال عادت کرده بودیم به نظر سنجی لج در بیار آخر سالی برنامه نود ، جایی که عادل فردوسی پور در عین لج دربیار ترین حالت درونی اش سوالی از عملکرد سالیانه برنامه تلویزیونی ش را به نظر خواهی می سپرد و من در فضیج ترین حالت شخصی بی پاسخ می گذاشتم نظر سنجی اش را . امروز دیگر خبری از فردوسی پور و نود و ساعت 11 و نیم دوشنبه ها نیست و جایش برای من خالی که نیست چون من اصلا دنبال کننده برنامه اش نبودم ولی این دلیل نمی شود که برایش احترام قائل نباشم.

درخواست از رئیس شورای نظارت بر صداوسیما برای بررسی دوباره ماجرای .

او مردی کارزیماتیک با ویژگی های موفق ش لج همه ی بازندگان را همواره در می آورد ، برنامه ای داشت که در مقابل دیدگان تماشاگرانش هر هفته طنازی می کرد ، گواه این مطلب تعداد پیام هایی است که هر شب دوشنبه روانه مسابقه یا نظر سنجی برنامه او می شد ، کاملاً میشه به برنامه او لقب پر تماشاگر ترین برنامه تلویزیون را داد ، بسیاری را می شناختم که در عین اینکه سه شنبه یک دنیا کار داشتند ولی نمیشد که دوشنبه شب را به خواب بروند و تا پاسی از شب بیدار بودند و داشتند به حرف های پسر فوتبال دوست تلویزیون گوش می کردند . کار به اینجا ختم نشد برنامه های آخر سال او همواره با مهمان هایی تماشاگران بیشتری را جذب تلویزیون دولتی می کرد از مرتضی ، رامید جوان ، سروش صحت ، حبیب رضایی ، محسن تنابنده ، شهاب حسینی گرفته تا حتی محمد جواد ظریف مهمان دوربین او بودند و همگی از عشق او می گفتند یعنی فوتبال . تا اینکه یک باره تصمیمی اتخاذ گردید برای فرو پاشی ، فروپاشی تدریجی یک رویا شروع شده بود رویای پایین کشیدن یک مرد از دیدگان تا اینکه به نظر خود او را به فراموشی بایگانی تماشاگرانش بسپارند ولی او همچنان طناز بود ، حتی در دورانی پسا فردوسی در شبکه سه نیز نام او برده می شود در برنامه شب عید فوتبال برتر نام او به زبان مهمان برنامه می آید . سعدی چه زیبا می گوید که مرد نام نمیرد هرگز حتی اگر عالم و آدم بخواهند حذفش کنند او هست و خواهد بود.

او همچنان دارد در تلویزیون برنامه می سازد ، به شخصه برای اینکه او استانداردهای برنامه سازی در تلویزیون را بالا برده احترامی غیر قابل توصیف برایش قائلم و در دورانی کرونایی هر روز با فوتبال 120 ش وقت می گذراندم و مستنداتش از چمن سبز فوتبال اروپا را گوش می کردم و کیف عالم را می بردم .

نود این هفته پخش نمی‌شود؟/ فردوسی پور توضیح داد - ایسنا

عادل فردوسی پور دستخوش کج فهمی افرادی شد که در زمین حریف توپ زدند و باعث سوختن تجربیات یک ستون بیننده از مجموعه تلویزیون شدند . چند سال باید بگذرد که یک نود دیگر در قامت تلویزیون کج رفتار ما ظهور کند ولی او تنها کسی نیست که در این جامعه مورد هجمه قرار گرفته و قطعاً با این روال آخرین نفر هم نخواهد بود.

باشد که رستگار شویم .

 

 

 


چقدر ما آدم ها موجودات شگرفی هستیم . چقدر ما آدم ها برای کوتاهی های خود بهانه می آوریم و اصلاً چرا جمع می بندم . بگذارید دوباره شروع کنم . چقدر من موجود شگرفی هستم و چقدر من برای کوتاهی های خود بهانه می آورم . آری به راستی همواره دنبال شریک جرم می گردم کسی که بهانه ای باشد برای خیال راحتی برای اینکه کمتر فکر و خیال ببافم و برای لحظاتی که تلف شده اند دلیلی غیر منطقی در باطن و منطقی در ظاهر بیابم 

شبم از بی ستارگی ، شب گور در دلم گرمی ستاره ی دور آذرخشم گهی نشانه .

اردبیهشت ماه شاید برای خیلی ها جذابیت های بصری و سمعی زیادی داشته باشد ولی برای من مترادف با درد بوده است آدم هایی که در این ماه نقاب بر خاک کشیده اند وزنه ای بودند برای من و اطرافیانم فلذا فقدانشان به شدت این روزها احساس می گردد. این فقدان با یک عذاب وجدان نیز همراه است و سوالی بی جواب که آیا من در حق او کوتاهی کردم بعد اینجاست که می بینیم در عین لجاجت با خود برای آرام کردن خود دست به هر کاری می زنیم نه می زنم.

دلمان تنگ شده برای بازی های کودکی ، برای خندیدن های از ته دل ، جمع شدن های آخر هفته خونه حاجی بابا ، خنده های دوست داشتنی اش ، برای دست های پینه بسته اش ، برای صورت استخوانی و سختی کشیده اش .

ولی چه کنیم که همواره غفلت کرده ام و غافل بودن بعدی از زندگانی برایم شده ، غفلت از زمان ، از اطرافیان ، غفلت از عشق ورزیدن ، غفلت از زندگی کردن ، غفلت از خیلی چیزهای دیگر . یا در کاری تعجیل کردیم بی مورد و یا اینکه تعلل کردیم باز هم بی مورد ، مصداق بسیار زیاد است و در زندگی همه نیز وجود دارد و درست لحظه ای که از دستش می دهیم تازه به این فکر می کنیم که میشد جوری دیگری دنیایمان را بسازیم. درست مثل این روزها که با وجود شرایط خاص داریم هر لحظه در فقدان همزبان زندگی که نه فقط وقت می گذرانیم. با دوستی داشتم صحبت می کردم که در مورد این وضعیت که فکرش را هم روزی نمی کردم که زمانی برسد که برای دلم برای پرسه زدن تو خیابان های شلوغ و پر دود تهران تنگ شود و از فاصله های پیش آمده دلتنگ تر شویم.

 

همه ی این نوشته ها بهانه ای بود برای اینکه به خودم در وهله نخست یاد آور شوم که زمان کوتاه تری از اون چیزی هست که نشون میده قدر داشته هایمان را بدانیم تا روزی در حسرت روزهای رفته نباشیم.


یه روزایی بود ، به بهانه هم قدم شدن با کسی که فک می کردم دنیام هست ، موقع برگشتن از سر کار تو سرویس ، موقعی که می دیدم اون هم تو ایستگاه مترو (ایستگاه پیاده شدن من) پیاده میشد من هم بدون اینکه بهانه ای و یا دلیلی برای کارم داشته باشم می رفتم و سوار مترو میشدم در صورتیکه مسیر برگشت خونه من اصلاً نیاز به مترو نداشت. سوار میشدم و می رفتم مرکز شهر و شروع می کردم به پیاده روی کردن تو شلوغ ترین زمان هایی که شهر پر دود من داشتن تحمل می کردن.

این زمان کوتاه با هم بودن اونقدر برام پر اهمیت بود که راضی بودم رسیدن به خونه دو تا سه ساعت به تاخیر بیفته تا دو ، سه دقیقه با او هم قدم باشم ؛ دو سه دقیقه ای که گاهی اونقدر جذابیت برام پیدا می کرد که برای تایم دو سه ساعت رسیدن به خونه رو هم به یاد همون دو سه دقیقه بودم. به راستی هم قدم شدن تنها بهانه ای بود برای اینکه من لحظه ای مزه داشتن رو بچشم حتی در حد دو سه دقیقه . همه چیز داشت مثل همیشه طی میشد ولی با این تفاوت که حتی موقعی که اون هم از سرویس پیاده نمیشد باز من همان مسیر با اون را طی می کردم. سوار قطار میشدم و به مسیری که از قبل نا مشخص تر از همیشه بود می رفتم و بعدش من بودم و سنگ فرش های خیابان های تهران انقدر می رفتم که یه جایی دیگه خسته میشدم . شروع اینکار با بهانه ی با او بودن بود ولی کم کم به یه عادت تبدیل شده بود طوری که موقعی که از چیزی دلگیر میشدم یا اینکه ذهنم مشغول میشد ناخودآگاه شروع می کردم به رفتن به این مسیر و شروع می کردم به درد و دل کردن با آسفالت خیابان ، هی می گفتم و می گفتم .

این کار آرومم می کرد و دوست داشتم بعد ها فقط به درد و دل نمی کشید و در مرحله بعد علاوه بر درد و دل ، به کنکاش احوال مردم هم رسیدم ، از دستفروش های خیابان انقلاب ، تا کافه گردان های تجریش تا حتی آدم های خسته ای که غم ایام بد به صورتشان نشسته بود . شاید یه روز هم از اون دیده ها نوشتم

یه جایی به بعد اون تصمیم گرفت نباشه ولی من همچنان همون مسیر رو طی می کردم و همون آدم ها را می دیدم و پیاده روی تبدیل شد به یکی از دلخوشی های زندگیم ، اونجا بود که می تونستم به راحتی به خیالاتم دو بال پرواز بدم و ولشون می کردم تا منو ببرن هرجا که دلشون می خواست . زندگی کردن با خیالات سخته ، دشوار تر از کار کردن در معدن البته شاید فقط برای من ، من که کار تنها بهانه ای است برای اینکه به خیلی چیزها و فقط به یک کس فکر نکنم ولی اون تایم پیاده روی بهانه ای میشد که مقاومتم رو بشکنم و شروع کنم به صحبت کردن و پرسیدن . من آروم و قرار می گرفتم ولی از تو نابود می شدم ولی این نابودی خود خواسته را ترجیح می دادم به خیلی از کارها . 

پیاده روی به آخر هفته ها هم کشیده شد و هر روز سعی می کردم که از خیالات بکاهم و به آدم های اطرافم بیشتر توجه کنم به نوشته های روی دیوار ، به عاشقای دست به دست ، به فروشندگان هر چی خیابون ، به راننده های تاکسی اعصاب فولادین و خیلی کسای دیگه . اما کرونا ، این موجود شوم دوران مدرنیته ، این دل خوشی را هم از من گرفت . دیگه شهر اون شهر قبلی نیست و نخواهد شد . ماه هاست که دیگه هم صحبت سنگ فرش ها نیستم ، به صحبت های دیگرون کاری ندارم ، به ماشین ها نگاه نمی کنم ، به دست به دست ها کاری ندارم ، به زلفان پریشان بی میلم و خیل دیگری از نگفته ها

بهانه ی این نوشته ها یه خواب بود ، خوابی که رویای با او بودن بود .

ناز ترین موجود زندگانی ام ، روزها که نیستی ، ولی شب ها ، شب ها از فرط خستگیِ به تو فکر کردن خوابم می برد ، به خیال خود که دیگر تمام است اگر بخوابم دیگر نیستی ولی وقتی چشم روی چشم می گذارم همچنان هستی ، وقتی بی هوش می شوم باز هستی ، در خواب هایم هستی ولی با بیدار شدن دیگر نیستی . بیدار می شوم می بینم خودم هستم مثل همیشه ، نگاهی به دستانم می کنم و بی اینکه به کسی چیزی بگویم زندگیم را ادامه می دهم . من هستم تو نیستی .

 


یه روزایی بود ، به بهانه هم قدم شدن با کسی که فک می کردم دنیام هست ، موقع برگشتن از سر کار تو سرویس ، موقعی که می دیدم اون هم تو ایستگاه مترو (ایستگاه پیاده شدن من) پیاده میشد من هم بدون اینکه بهانه ای و یا دلیلی برای کارم داشته باشم می رفتم و سوار مترو میشدم در صورتیکه مسیر برگشت خونه من اصلاً نیاز به مترو نداشت. سوار میشدم و می رفتم مرکز شهر و شروع می کردم به پیاده روی کردن تو شلوغ ترین زمان هایی که شهر پر دود من داشتن تحمل می کردن.

این زمان کوتاه با هم بودن اونقدر برام پر اهمیت بود که راضی بودم رسیدن به خونه دو تا سه ساعت به تاخیر بیفته تا دو ، سه دقیقه با او هم قدم باشم ؛ دو سه دقیقه ای که گاهی اونقدر جذابیت برام پیدا می کرد که برای تایم دو سه ساعت رسیدن به خونه رو هم به یاد همون دو سه دقیقه بودم. به راستی هم قدم شدن تنها بهانه ای بود برای اینکه من لحظه ای مزه داشتن رو بچشم حتی در حد دو سه دقیقه . همه چیز داشت مثل همیشه طی میشد ولی با این تفاوت که حتی موقعی که اون هم از سرویس پیاده نمیشد باز من همان مسیر با اون را طی می کردم. سوار قطار میشدم و به مسیری که از قبل نا مشخص تر از همیشه بود می رفتم و بعدش من بودم و سنگ فرش های خیابان های تهران انقدر می رفتم که یه جایی دیگه خسته میشدم . شروع اینکار با بهانه ی با او بودن بود ولی کم کم به یه عادت تبدیل شده بود طوری که موقعی که از چیزی دلگیر میشدم یا اینکه ذهنم مشغول میشد ناخودآگاه شروع می کردم به رفتن به این مسیر و شروع می کردم به درد و دل کردن با آسفالت خیابان ، هی می گفتم و می گفتم .

این کار آرومم می کرد و دوست داشتم بعد ها فقط به درد و دل نمی کشید و در مرحله بعد علاوه بر درد و دل ، به کنکاش احوال مردم هم رسیدم ، از دستفروش های خیابان انقلاب ، تا کافه گردان های تجریش تا حتی آدم های خسته ای که غم ایام بد به صورتشان نشسته بود . شاید یه روز هم از اون دیده ها نوشتم

یه جایی به بعد اون تصمیم گرفت نباشه ولی من همچنان همون مسیر رو طی می کردم و همون آدم ها را می دیدم و پیاده روی تبدیل شد به یکی از دلخوشی های زندگیم ، اونجا بود که می تونستم به راحتی به خیالاتم دو بال پرواز بدم و ولشون می کردم تا منو ببرن هرجا که دلشون می خواست . زندگی کردن با خیالات سخته ، دشوار تر از کار کردن در معدن البته شاید فقط برای من ، من که کار تنها بهانه ای است برای اینکه به خیلی چیزها و فقط به یک کس فکر نکنم ولی اون تایم پیاده روی بهانه ای میشد که مقاومتم رو بشکنم و شروع کنم به صحبت کردن و پرسیدن . من آروم و قرار می گرفتم ولی از تو نابود می شدم ولی این نابودی خود خواسته را ترجیح می دادم به خیلی از کارها . 

پیاده روی به آخر هفته ها هم کشیده شد و هر روز سعی می کردم که از خیالات بکاهم و به آدم های اطرافم بیشتر توجه کنم به نوشته های روی دیوار ، به عاشقای دست به دست ، به فروشندگان هر چی خیابون ، به راننده های تاکسی اعصاب فولادین و خیلی کسای دیگه . اما کرونا ، این موجود شوم دوران مدرنیته ، این دل خوشی را هم از من گرفت . دیگه شهر اون شهر قبلی نیست و نخواهد شد . ماه هاست که دیگه هم صحبت سنگ فرش ها نیستم ، به صحبت های دیگرون کاری ندارم ، به ماشین ها نگاه نمی کنم ، به دست به دست ها کاری ندارم ، به زلفان پریشان بی میلم و خیل دیگری از نگفته ها

بهانه ی این نوشته ها یه خواب بود ، خوابی که رویای با او بودن بود .

ناز ترین موجود زندگانی ام ، روزها که نیستی ، ولی شب ها ، شب ها از فرط خستگیِ به تو فکر کردن خوابم می برد ، به خیال خود که دیگر تمام است اگر بخوابم دیگر نیستی ولی وقتی چشم روی چشم می گذارم همچنان هستی ، وقتی بی هوش می شوم باز هستی ، در خواب هایم هستی ولی با بیدار شدن دیگر نیستی . بیدار می شوم می بینم خودم هستم مثل همیشه ، نگاهی به دستانم می کنم و بی اینکه به کسی چیزی بگویم زندگیم را ادامه می دهم . من هستم تو نیستی .

 


در دوران ریاست جمهوری به ثبات امیدوار بودم ، امیدوار بودم که کمی مردم رنگ آرامش را ببینند و همش به این فکر نباشیم که الان چی چنده؟ یا تو گفتگو های محاوره ایمان هی نپرسیم امروز قیمت ها چقدر افزایش داشته و اینکه اصلا میشه تو مملکت یه چیز ثابت داشته باشیم که بتونیم بر مبنای اون برای زندگیمون برنامه ریزی کنیم یا باید هر روز که از خواب بیدار بشیم ، حس اصحاب کهف را داشته باشیم. حسی که اونها یکبار تجربه اش کردند و بعد از خدا خواستند که دیگر در این دنیا نباشند ولی مردم من هر روز در یک دهه گذشته این حس رو تجربه می کنن و همچنان به زندگی خودمان ادامه می دهیم.

اتفاقات اخیر بهانه ای شد تا بنویسم از اینکه زهی خیال باطن که امیدی به دوستان جان نمی باشد که برای ما ثبات بیافرینند آنان که حتی در بین بالاترین مقام های اجرایی نیز به ثبات مدیریت اصلا معتقد نیستند. سابقه وزارت خانه صمت در کشور ما هنوز به یک دهه نمی رسد با نگاهی به وزیران در صمت 

محمدرضا نعمت زاده - 4 سال و 17 روز وزیر بود

محمد شریعمتداری - 1 سال ، 1 ماه و 29 روز وزیر بود

رضا رحمانی - 1 سال ، 6 ماه و 17 روز وزیر بود

حسین مدرس خیابانی - 2 روز سرپرست هست.

فارغ از تعدد نفرات چیزی که بیشتر برایم جالب تر هست اندیشه ها و عملکرد این افراد هست

نعمت زاده مرد قارون وار دنیای ما که 19 شرکت در صنایع پایین دستی صنعت نفت به او مستقیم مربوط می شوند و هنوز مشخص نیست که این عدد همان است و یا افزون تر از این حرف هاست و یا هنوز وضعیت شرکت هرمزان تجارت گستر کیش و ویژه خواریش مشخص نشده و یا پرونده دخترش به جرم احتکار دارو تحت شرکت تولید دارو همچنان باز است. 

شریعتمداری مردی که نقاط مبهمی در مدارک تحصیلی اش وجود دارد ، روایط گسترده ای دارد و همچنین قدرت بالایی در بین قدرتمندان، به طوری که در مجلس به علت ضعف در مدیریت ، عدم کنترل و مدیریت بازار و افزایش بی رویه قیمت ها میخواهد استیضاح شود به یک آن از سمت خود استعفا داده و بعد به عنوان وزیر جدید تعاون ، کار و رفاه اجتماعی از همان مجلس رای اعتماد می گیرد در صورتی که 25% اعضای مجلس او را فردی ضعیف در مدیریت کلان معرفی کرده بودند (70 امضا برای استیضاح او به عنوان وزیر صمت جمع شده بود که معادل 25% کرسی های مجلس است)

در این بین تنها رحمانی است که به نظرم جایگاه ثبات بخشی را داشته حضور در صنعت بواسطه حضور در شرکت های آلومنیوم ایران ، تراکتورسازی تبریز ، نوسازی صنایع ایران ، اتاق بازرگانی ، صنایع مس ایران آشنایی او با صنعت را می توانست نوید بخش دوران جذابی باشد ولی در دوران او هم همچنان قیمت ها هر روز نوسان داشتند و ما هر روز دنبال قیمت ها می دویدیم ولی دریغ از رسیدن . به هر حال و به هر دلیل او هم یک شبه مثل همه ما حس و حال اصحاب کهف را تجربه کرد و از کار برکنار شد. فارغ از اینکه برکناری وی بخاطر مسائل کاری بوده و یا ی ولی خوشحالم او حداقل حال و هوای شوکه شدن رو چشیده و حال مردم را فهمیده .

به دلیل برکناری ها و کنار گذاشتن ها ، کاری ندارم ولی وقتی می بینم ظرف 2-3 سال یکی از مهمترین ارکان اقتصاد کشور این همه دچار تغییر است و هر روز یک رنگی می شود و یک طرز تفکر بر آن حکم فرما می گردد تازه می فهمم چرا ما در اقتصاد این همه دچار نقصان می شویم و حالا هی بیایم و شعار روی بیلبورد بزنیم سال جهش فلان سال تولید فلان ولی حقیقت امر این است تا وقتی اندیشه حرفه ای شدن را نداشته باشیم حرفه ای نمی شویم تا وقتی روابط بر ضوابط اولویت یابد اوضاع همین است و بس.

همچنان این داستان ادامه دارد .

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها