بدترین رخداد زندگیم آن بود که یک روز بود فهمیدم فقر بود تو را از من گرفت، فقر بود که تو را از من می گیرد . فقر  . فقر . فقر . فقر . 

Image result for imagine

باران رحمت تو نمی دانی صدا کردن اسمت چقدر دوست داشتنی است، تو نمی دانی چقدر دلم می خواست همه جا اسمت را می بردم، بلند بلند فریاد می زدم این زن همین که دوسش دارید، همین که کتابش را می خوانید، قصه هایش را می شنوید، با صدایش تو عالم رویا، با واژه هایش جان تازه می رود تو رگ هایتان، همین که دلتان می خواهد از نزدیک ملاقاتش کنید، دستش را بگیرید و یا حتی بغلش کنید، کسی که دلتان می خواهد حتی شده چند دقیقه برایش حرف بزنید یا برایتان حرف بزند، همین کس که می خواهد توی دلتان به معجزه اش حسودیتان می شود، عزیز من است، باران رحمت من است، کسی که دوسش دارم، کسی که دوسم دارد. شاید نمی دانم عزیز زندگی من است، آه که دلم می خواست توی چشم همه آدم ها نگاه کنم و بگویم تو مال منی ، انگشتانت لابه لای موهایم می آید و می رود، چند دقیقه ای است بیدار شده ام، اما چشمانم را باز نمی کنم، دلم می خواهد درست در همان لحظه، زمان متوقف شود یا اصلا آن رفت و آمد انگشتانت میان موهایم آنقدر طول بکشد تا من همان جا درست در فاصله چند سانتی متریت بمیرم، بمیرم و تو همچنان ادامه دهی.

نگاهت آنچنان دلبرانه است که از پلک هایم می گذرد و می رسد به مردمک چشم هایم. تاب آوردن در مقابل آن چشم ها دشوار ترین کار دنیاست، همانطور که با چشم های بسته مسافت چند سانتی متری بین مان را طی می کنم و می رسم به مرز تنت، خودم را جمع می کنم در آغوشت و تنت شکل تنم را می گیرد. دستت همانجا جا خوش کرده میان موهایم، پوست سرم جاده ای شده زیر پای انگشتانت، کشیده می شود، تمام نمی شود آنقد به تو نزدیکم که طپش های قلبم تنم را می لرزاند. دلم می خواست قلب من هم در سینه جا می گرفت و شبیه مال تو نت های منظمش را می نواخت، اما این دل لعنتی دارد از جا کنده می شود، درست مثل ماشینی که با بالاترین سرعت در حال حرکت است و ناگهان متوجه می شوی که ترمز بریده، دل من فقط می داند که راهی جز جان سپردن ندارد.

با صدای بم دوست داشتنیت می گویی هنوز بخواب مو فرفری . گم شده ام اینجا میان این آشفته سیاه، نگاهم کنی طلسم می شکند، تموم میشه جادو، تو نمی دونی چگونه پرنده های آبی دلم خودشان را به در و دیوار می کوبند ، لبخند می زنم و چشمانم را همچنان بسته نگه می دارم.

می دانی خیال راه نجات است، وقتی کسی را نداری ، وقتی دوری ، وقتی حرف هایش شبیه نامه های عاشقانه شاملو به آیدا نیست ، نگاهش را نداری که با دیدنت برق بزند ، چشمانت نیست که دنبالت بدود ، دستانش روی پوستت قدم نمی زند ، لبانش با لب هایت عشق بازی نمی کند. مگر چاره ای جز خیال می ماند، عزیزترینم من ناچارم که خیال کنم راهی برایم نگذاشته ای ، نیستی و نبودنت جانم را می گیرد. خیال تنها دست آویز من است برای روزهایی که خودت را در نقطه ای دور از من در ناکجا آباد پنهان کرده ای ، نگران حالت هستم ، نگران همه دوست داشتنم که با ترس هایم گره خورده که با فقرم گره خورده که با آبرویم گره خورده .

مواظب خودت نیستی ، مواظب من هم نمی خواهی باشی .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها